نخهای قرمز
نویسنده: ترانه علینیا
زمان مطالعه:4 دقیقه

نخهای قرمز
ترانه علینیا
نخهای قرمز
نویسنده: ترانه علینیا
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
ما نخهای بههم وصل شدهی زیادی داشتیم؛ طوری که اگر من انگشت کوچکم را تکان میدادم، انگشت شست او جابهجا میشد؛ اگر من میخندیدم، گونهی او چال میافتاد و اگر چشمهای من طوفانی بود، او مدتی را در سکوتِ روزِ بعدِ دریای طوفانی گیر میکرد.
نخهای قرمز و باریک میان ما از اولین دیدار، ثانیهبهثانیه بافته و بین ما تافته شده بود. قلب من با هزاران تار سرخ به چشمهایش راه کشیده بود و لالهی گوش او پذیرای نخهایی مواج از اصوات گرم به لبان من بود. در امتداد زندگی که راه میرفتیم تارهایی پاره میشد و تارهایی نو میانمان شکل میگرفت. تارهایی بیرنگ به سرخی جان میگرفت و گهگاه، ریسمانی از نخ، به سفیدی رنگ میباخت. ما و نخهایمان به یکدیگر درآویخته بودیم، ذهن من به شب او، کار او به حال من، رنگ من به صدای او و از این دست چیزها که هیچ ارتباطی جز وجود نخهای قرمز میانشان نیست.
ما از تمام تارهای نازک و ضخیم، بلند و کوتاه، ممتد و تکهتکه چیزهایی بههم بافته بودیم؛ خاطرهای، آغوشی، عکسی، هدیهای و یا حتی جملهای تکراری که رمز میان ما بود. از میانِ دارِ قالی پر پیچوتاب ما عَشَقه هم جوانه زده بود؛ گیاهی پیچدرپیچ، بدون ریشه و بالارونده که هرروز سختتر دور ما میچرخید و نخها را گره کور میزد و گاهی هم دست و بالمان را زخمی میکرد. حالا این اثر هنری ترکیبی از آویزهای فراوان ریسمانهای سرخ و سفید و عشقه بود. زمانی که چشممان به تارهای سفید و یا پاره میافتاد، دلگرم به آویزها و خاطراتمان بودیم. روزهای تعطیل که فرصت مرور آویزها را داشتیم، آلبوم افکار و خاطرات را ورق میزدیم و گاه نخهای سفید را خودمان با رنگ قرمز لاک میگرفتیم؛ که البته میدانستیم لاک قرمز ما به قرمزیِ ازلی تارها نیست و خیلی زود پاک میشود.
نمیدانم پاییز بود یا بهار، هیچوقت هم ندانستم کِی بود، ولی روزی عشقه بنا به خشکشدن کرد و بنا به خشکاندن ما. گفته بودم که ما نخهای بههم وصل شده زیادی داشتیم؛ هنوز هم وقتی انگشت کوچکم را تکان میدادم انگشت شست او جابهجا میشد، اما دیگر با خندههایم گونهاش چال نمیافتاد و اگر طوفانی در چشمهایمان بود، دیدن یکدیگر از میان گردوغبار تا چند روز ممکن نبود. اما روزی این طوفان و این گمکردن او از نگاهم به درازا کشید؛ روزهای تبداری که تبدیل به هفتهها و ماهها شد؛ اتفاق عجیبی بود، چیزی شبیه طوفان بزرگ در زمانهی نوح که برای نابودی تمدن دونفرهی ما پدید آمده بود، که آغازش پیدا بود و پایانش ناپیدا.
حالا مدتها از آن روزها و آخرین باری که آن دار قالی پوسیده را دیدهام، میگذرد. عشقهی خشکشده را اولین باد پاییزی بُرد. نخهای پارهپاره با کوچکترین نسیمی به رقص میآیند و ریسمانهای نیمه سفید و نیمه قرمزِ پارهپاره روی سنگفرش خیابان ریختهاند. روی سنگفرش خیابان گلستان که اتفاقاً گلی ندارد؛ ولی روزی کافهای داشت که نامش آفتاب بود و ما یعنی من و اوِ نخهای زیادی را در آفتاب بههم بافته و روی دار قالیمان آویخته بویم.
بعضی وقتها به خودم که میآیم میبینم دارم با کسی که نیست، اما روزی نخهای متصلی به او داشتهام، حرف میزنم؛ دقیقا با خطاب دوم شخص مفرد. میگویم با تو اینجا آمده بودم. دقیقا همین کوچه بود؛ آخر درخت چنار کهن سالش را خوب یادم است. یا یادت هست اینجا باران میآمد و بعد از اینکه ناهار خوردیم، سروکلهی یک زن فالگیر پیدا شد؟ چه حرفهای تکراری آشنایی میزد و از اینطور حرفهای روزمره و ساده.
به اینها که فکر میکنم میفهمم عشقه گیاهی است که روزی هست و روزی نیست، خشک میشود و وقتی شیرهی جانش را سرمای زمستان دَرید، حتی با نسیم بهاری هم از دار قالی محو میشود. ولی علقه نه، علقه نخی قرمز است. علقه را چه درآویختن بدانیم و چه شی آویزی، یا حتی مهر و محبت همراه با وابستگی، تعریف درستی از آن نخواهد بود. علقه فقط علقه است؛ و احساس تعلق پیرمردی هزارساله است که شاید چروکیده و کهنه شود، ولی عطر ردایش را از سر خیابانها و خاطرهها و آدمهایی که به آنها آویختهام بر نمیدارد. چه در طوفانی که تمامی ندارد و چه کسانِ ناپیدایی که روزی دوستشان داشتیم.

ترانه علینیا
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.